خودفریبی فصل هشتم
تردید
در درونم غوغایی به پا بود.در طول دوران کاری ام چنین احساسی را تجربه نکرده بودم.
آن روز پس از جلسه با باد خودم را در وادی ناشناخته می دیدم.
قبل از ورود به اطاقم در حین گذشتن از مقابل میز منشی ام شریل از او پرسیدم:
آیا در مقایسه با روسای دیگری که برایشان کار کرده ای، به نظر تو من رئیس خوبی هستم؟ آیا در کار کردن با من راحت هستی؟
سوال من او را شدیدا غافلگیر و معذب کرد.گفت:
بله، البته و خوش حال هستم که با شما کار می کنم.
پس در واقع همکاری با من به همان اندازه همکاری با روسای گذشته برای تو راحت و خوشایند است؟
گفت:بله..بله..من با تمامی کسانیکه برایشان کار کرده ام راحت بوده ام.لبخندی تصنعی بر لبانش نشست که قرار بود مهر تاکیدی بر گفته اش باشد.
گرچه طرح این سوال و در چنین موقعیتی بسیار خودخواهانه و غیرعادلانه بود اما من به جوابی که به دنبالش بودم رسیدم.کلمات یک چیز می گفتند اما تک تک سلولهای بدنش فریاد میزد که از همکاری با من دلخوشی ندارد.
از شریل تشکر کردم و گفتم : متشکرم.اما در حقیقت احساس میکنم به هیچ وجه همکار خوبی برای تو نبوده ام.
او سکوت کرد.
نگاهی به او انداختم در گوشه چشمانش اشک لانه کرده بود.احساس ناخوشایندی بود من توانسته بودم طی چهار هفته آشنایی و همکاری با شریل باعث اشک ریختنش شوم.گفتم: من خیلی متاسفم.میدونی من با مشکلات زیادی در حال دست و پنجه نرم کردن هستم، من در رابطه با انسانها کور بودم.نمی توانستم آنها را به عنوان یک انسان ببینم.البته هنوز به وضوح کامل آنچه را که در ذهنم میگذرد نمیبینم، اما آغاز کرده ام.امیدوارم متوجه شوی درباره چه چیزی حرف میزنم.
متوجه میشوم. کوزه ، خودفریبی و تمانی صحبت های که به این مقوله مربوط میشوند.برای تمامی کارمندان دوره هایی برگزار می شود و که همه باید در آن شرکت کنند و سر همین کلاسها این مباحث را آموزش می دهند.
و ادامه داد: به خود پشت کردن ، تبانی ، از کوزه بیرون آمدن ، تمرکز بر روی نتایج ، چهار سطح عملکرد سازمانی و بقیه.
اصلا احساس خوبی نبود تمامی آن چیزهایی را که من برای دانستنش قدمهای اولیه را بر میداشتم شریل پشت سر گذاشته بود و در طول این مدت یک ماه تمامی رفتارهای من را از این زاویه مشاهده می کرده است.
پس اینطور که بنظر می رسد، احتمالا از نظر تو من بزرگترین آدم احمقی بوده ام که تاکنون دیده ای؟
شریل با لبخند محجوبی جواب داد: نه…نه ، شما احمق ترین نبوده اید.
لحن طنزش باعث خنده من شد.شاید این اولین خنده ای بود که در طول این مدت بین ما رد و بدل شده بود.
در لحظه تصمیم گرفتم به همسرم(لورا) زنگ بزنم.
از آن طرف خط تلفن صدای لورا را شیدم.با شوق گفتم سلام.همسرم با بی حوصلگی گفت: تام من یک ثانیه بیشتر وقت ندارم.چه میخواهی؟ صدایم درهم شکست. هیچی ، فقط میخواستم سلام کنم.
احتمالا باید مشکلی پیش آمده باشد تو هیچوقت از این کارها نمی کنی.
لورا چرا هر مطلب ساده ای را اینقدر بزرگ می کنی.من فقط زنگ زدم که احوالت را بپرسم…خدای من.
متشکرم من خوبم. و از اینکه اینقدر به فکرم هستی ممنونم.اما در رنگ صدایش ناباوری و بی اعتمادی موج میزد.
به یاد گفته های باد افتادم، کوزه ، خودفریبی، انسان، اشیاء ، در این لحظه تمامی این کلمات برای من ساده لوحانه و مسخره بنظر می آمد.شاید که این نظریات در موقعیت هایی عملکرد خوبی هم داشته باشند، ولی نه در شرایط فعلی من.حتی با فرض اینکه عمل هم بکند، نهایتا چه اهمیتی دارد..؟؟
اگر طرف مقابل در کوزه باشد، چه باید کرد؟ مثلا همانند لورا، برای او هیچ تفاوتی نمی کند که من چه میکنم.او همیشه با برخوردهای سر و عاری از احساس قدرت من را میگیرد.کسی که مشکل دارد اوست.و در چنین شرایطی حقیقتا چه فرقی می کند که در بیرون، داخل و یا هر کجای دیگر کوزه باشید.
این نظریه ها اتلاف وقت و زمان است.
غرق در افکار مغشوش خودم بودم که کسی من را به اسم صدا کرد در کمال ناباوری و حیرت، کیت استناورد را دیدم.
منبع:کتاب خودفريبي-ترجمه: زاهد شيخ الاسلامي-پياده سازي و ويرايش: رامبد لطفي-خلاصه توسط مريم درياگرد-تيم ترجمه مدرسه موفقيت
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.