قيمت دين!
مقيم لندن بود. تعريف مىكرد كه يك روز سوار تاكسى مىشود و كرايه را مىپردازد. راننده بقيه پول را كه برمىگرداند، ۲۰ پِنس اضافهتر مىدهد!
مىگفت: «چند دقيقهاى با خودم كلنجار رفتم كه بيست پنس اضافه را برگردانم يا نه؟ آخر سر، بر خودم پيروز شدم و بيست پنس را پس دادم و گفتم: آقا! اين را زيادى دادى…
گذشت و به مقصد رسيديم. موقع پياده شدن، راننده سرش را بيرون آورد و گفت: آقا، از شما ممنونم.
پرسيدم: بابت چى؟!
گفت: مىخواستم فردا بيايم مركز شما مسلمانان و مسلمان شوم؛ اما هنوز كمى مُردد بودم. وقتى ديدم سوار ماشين شديد، خواستم شما را امتحان كنم. با خودم شرط كردم اگر بيست پنس را پس داديد بيايم. فردا خدمت مىرسيم!»
تعريف مىكرد: «تمام وجودم دگرگون شد، حالى شبيه به غش به من دست داد! من مشغول خودم بودم در حالى كه داشتم تمام اسلام را به بيست پنس مىفروختم!!»
برگرفته از جلد اوّل کتاب «مـن، منــم؟!»
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.