چگونه بر بحران شغلي غلبه کنيم؟
آيا از آن دسته افرادي هستيد که با شعار «روز از نو روزي از نو»، روز و شب، ماهها يا حتي سالهاي عمر خود را به شغلي که فکر ميکنيد بيش از حد يکنواخت و ملامتآور شده،سپري کردهايد؟ آيا کليشههايي همچون انگيزه شغلي، اميد به ارتقاي حرفهاي و… براي شما مفهوم خود را از دست داده است؟ آيا تنها نياز به درآمد يا اجبار به تامين معاش است که شما را از خانه به محل کار ميکشاند؟ اگر پاسخ شما به اين پرسشها و پرسشهاي مشابه، مثبت است بايد گفت شما هم دچار دلمردگي شغلي شدهايد؛ بحراني که بسياري از افراد تا زمان بازنشستگي به آن گرفتارند؛ اما از مواجهه با آن ميهراسند.
آيا تاکنون به يک خانهتکاني شغلي فکر کردهايد تا آن را براي غلبه بر دلمردگي شغلي، براي خود تجويز کنيد؟ اگر اينچنين است ترديد به دل راه ندهيد و براي غلبه بر اين کسالت و خمودگي، عزم خود را جزم کنيد.
آقايx ، سي و سه ساله، مشاور خوشنامي است که در يک شرکت معتبر بينالمللي کار ميکند؛ اما از يک سال پيش تاکنون حس ميکند که يک نوع دلمردگي شغلي او را از پاي درآورده است. او از يکنواختي شغل خود به تنگ آمده است. از اينکه مجبور است نصف زندگي خود را در هواپيما و در جابهجايي بين کشورهاي مختلف بگذراند، خسته شده است. فکر کردن به اينگونه سفرها که زماني براي او جاذبههاي کارش به شمار ميآمد، اکنون او را فرسوده کرده است.
همسرش از اينکه او را نميبيند، دائم شکايت دارد و او خود از اينکه نميتواند زمان کافي را با همسر و دختر ۴ سالهاش بگذراند، احساس ندامت ميکند و به خود سرکوفت ميزند. او دائم به خودش و همسرش ميگويد اين وضعيت تا ابد دوام نخواهد داشت و پروژه بعدي او، آخرين پروژهاي خواهد بود که بايد براي آن به سفري دور و دراز تن دهد.با اين حال، يک شب هنگام بازگشت از يک ماموريت کاري و در حين پرواز، به نوعي روشنبيني رسيد. او به اين نتيجه رسيد که هميشه تا کار هست؛ اينگونه ماموريتهاي کاري هم که لازمه مسافرتهاي طولانيمدت اوست؛ وجود خواهد داشت و اگر به نجات زندگي خانوادگي خود علاقهمند است، نبايد به اين وضعيت ادامه دهد.
پس از اين افکار، آقاي x براي خودش فهرستي از آرزوهايش را نوشت. او به دنبال کاري بود که زمان کارش دست خودش باشد و لازم نباشد به سفرهاي زيادي برود و کمتر از شغل فعلي استرسزا باشد. ظرف چند ماه، کار ديگري مشابه کار فعلياش به او پيشنهاد شد؛ اما در يک شرکت مشاوره داخلي و با حقوقي کمتر. شغل جديد، همان فهرست آرزوهاي او بود؛ اما آقايx هنوز دودل بود و از همين رو تصميم گرفت با گرفتن يک مرخصي چندروزه به آينده خود بهتر بينديشد و از راهنمايي و مشاوره دوستان و آشنايان خود بهرهمند شود. او سرانجام شغل… را در پيش گرفت؛ به نظر شما شغل اول يا دوم؟
منشأ بحران شغلي:
عوامل زيادي ميتوانند در به وجود آوردن بحران يا دلمردگي شغلي موثر باشند. شايد قرار بوده پاداش يا ارتقاي شغلي دريافت کنيد؛ اما چنين نشده و سهم شما را به همکارتان بخشيدهاند يا شايد همچون آقايx ، در مواجهه با شرايط اجباري قرار گرفتهايد که قدرت تصميمگيري را از شما سلب کرده است. بحران شغلي ممکن است به دلايل مختلفي ايجاد شده باشد؛ اما نکته مهم هوشياري شما نسبت به آن و واکنش درست شما در برابر آن است. بايد گفت در بيشتر مواقع، عوامل خارجي در ايجاد بحران شغلي دخيل هستند؛ اما بايد دانست که اين بحران، بيشتر به واسطه عوامل دروني آدم، شدت و ضعف مييابد.
بحرانهاي شغلي بر اثر تضاد يا کشمکش موجود ميان انگيزههاي شما براي کار و ارزشهاي شخصي که براي خود تعيين کردهايد، به وجود ميآيند. به عنوان مثال عشق به ترقي حرفهاي و مواجهه با چالشهاي جديد، گاهي در وجودتان با عشق به سپري کردن اوقات بيشتر با خانواده، در تضاد قرار ميگيرد. گاهي نيز بيآنکه خودتان بدانيد، وارد مرحله جديدي از زندگيتان شدهايد و آنچه زماني مهم ميپنداشتيد، ديگر چندان باارزش و بااهميت نيست.
افرادي که دچار بحران شغلي هستند، چنانچه با دقت بيشتري به وضعيت خود بنگرند، خواهند فهميد پيش از وقوع اين بحران يا دلمردگي، علائمي هشداردهنده وجود داشته که از آن غافل بودهاند يا نسبت به آن بياعتنايي پيشه کردهاند. اين علائم هشداردهنده ممکن است اوايل به صورت حس غريب نارضايتي از محيط کار و همکاران بروز کند و مورد بياعتنايي واقع شود. سپس لحظهاي فرا ميرسد که فرد از خواب برميخيزد و حس ميکند از کارش نفرت دارد و ديگر حاضر نيست در محيط کارش حاضر شود. افرادي که دچار دلمردگي کاري ميشوند، انتظار دارند همه علائم به صورت ناگهاني و شديد بروز کند، غافل از اينکه انگيزه کاري بتدريج به وجود ميآيد و به يک اشاره در وجود فرد از ميان ميرود.
آيا هيچيک از علائم زير را در وجود خود حس کردهايد؟ همه اين علائم، دلالت بر آغاز يک بحران کاري و دلمردگي در محيط کار دارد و اگر مورد بياعتنايي واقع شوند، شما را به بنبست خواهند رساند.
صبحها از فکر رفتن به سر کار، حالتان به هم ميخورد.
از آدمهايي که با آنها کار ميکنيد، دلخوشي نداريد و دوست نداريد وقت خود را با آنها سپري کنيد.
رئيس خود را دوست نداريد.
کسل شدهايد. حوصله نداريد و خود را از انرژي، تهي ميبينيد.
احساس بيکفايتي، عجز يا شکست ميکنيد.
دوست نداريد با کسي درباره کارتان و مسووليتهايي که بهعهده داريد، حرف بزنيد.
پايان هر هفته، احساس سبکي ميکنيد و بيصبرانه منتظر تعطيلات آخر هفته هستيد؛ هرچند برنامه خاصي هم نداريد.
دائم به انتخابهايي که در گذشته انجام دادهايد، فکر ميکنيد و ذهنتان مورد هجوم افکار قرار ميگيرد.
حس ميکنيد بقيه مردم شادتر از شما هستند.
همواره حس بدي در خود داريد، مبني بر اينکه چيزي کم و کسر است.
حس ميکنيد کاري که انجام ميدهيد، بيمعني است.
بيدليل از دست ديگران (همکاران) به خاطر ارتقاهاي شغلي که حقشان بوده، عصباني و دلخور هستيد.
در هر لحظه به دنبال کوچکترين بهانه براي اثبات بيفايده بودن کارتان به خودتان هستيد.
خود را به بيخيالي ميزنيد، اگرچه واقعا نميتوانيد.
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.