ترس چیست ؟
پرسیدیم که ترس چیست ؟ همه ما می دانیم که ترس عبارت است از یک پاسخ احساسی یا هیجانی ناشی از یک خطر
درک شده قبلی که موجب تغییری در مغز و عملکرد آن و همچنین رفتارهای ما می شود. ترس
می تواند موجب مخفی شدن، فرار کردن یا حتی فلج شدن و بی حرکت باقی ماندن ما شود.
ترس می تواند ناشی از روبرو شدن یا اجتناب کردن از یک تهدید باشد یا حتی در نتیجه یک
کشف یا پی بردن به یک موضوع روی دهد.
شرایط من در اولین مواجه با ترس
یادم می آید زمانی که جوان تر بودم، برای من ترس مثلا در قالب دیدن یک فیلم ترسناک هم
ظاهر می شد. قدری پس از آن بود که متوجه شدم ترس من از گیر افتادن توسط بچه های شرور
مدرسه در نقاط خلوت زمین بسکتبال بود و باز هم قدری پس از آن بود که متوجه شدم که از این
ترس داشتم که از دخترها درخواست رقصیدن با یکدیگر در مهمانی ها را داشته باشم. پس از و
پس از فارغ التحصیلی به این پی بردم که باید با ترس ناشی از پیدا کردن شغل دست و پنجه نرم
کنم و تهدید و ترس ناشی از حفظ و از دست ندادن آن شغل بود.
اما روزی که به معنای واقعی کلمه دریافتم که ترس در چه قالبی بر من مستولی می شود،
روزی بود که به 30 سالگی خودم پای گذاشته بودم. این ترس در قالب یک فیلم یا یک دختر
خودش را نشان نداده بود. بلکه اینبار خودش را در قابل مبتلا بودن به یک سرطان بدخیم سطح 5
نشان داده بود. این ترس در واقع همانند یک سونامی تمام وجود من را در هم نوردیده بود، تمام
ذهن و وجود من را با شک و اضطراب پر کرده بود. در واقع تقریبا در ترس از دست دادن زندگی
خودم در حال غرق شدن بودم.
برخورد با بزرگترین ترس
اولین عکس العمل من شوک کامل و مطلق بود. نمی دانستم چه چیزی در انتظار من است، اما
حتی شنیدن کلماتی همانند سرطان موجب می شد که حتی نتوانم دیگر نفس بکشم، چنان
که گویی ضربه ای مهلک از طرف یک مشت زن حرفه ای بر روی سینه من نشسته است.
بخوبی می دانستم ترسی که در حال تجربه کردن آن هستم، کاملا منطقی است و بطور حتم
توسط فرایند شناخت و یادگیری در بدن من تنظیم شده است. تمامی مفهوم و معنای منفی
مرتبط با چنین بیماری در این سطح منطقی به نظر می رسید. وجود حس ترس در بدن من کاملا
طبیعی بود و به نوعی حتی موجب زنده بودن و احساس سرزندگی به من می داد.
بطور طبیعی ترس دارای جایگاهی در زندگی ماست، اما قرار نبود که من اجازه دهم زندگی من
را کنترل کند. به هیچ وجه نمی خواستم اجازه دهم که سبک زندگی کردن خودم را به من
تحمیل کند. در واقع ترس در وجود هیچ شانسی برای پیروزی نداشت. نادیده انگاشتن ترس های
ما خیلی ساده است، اما جرئت و شهامت برای پیدا کردن میدان بازی پیش از هر چیز نیاز به
وجود یک ترس در میدان دارد. به بیان دیگر می خواهم بگویم که با پذیرفتن احساسات و هیجانات
خودم، من اولین قدم برای بدست آوردن کنترل موقعیت را به بهترین نحو ممکن برداشته بودم.
اما من چه فکری کردم؟
به جای نادیده گرفتن موقعیتی که در آن خودم را یافته بودم یا انکار کردن جدی بودن این وضعیت،
تصمیم گرفتن به فوریت به آن بپردازم. همچنان که روزها و هفته ها پس از شنیدن آن تشخیص
مهلک می گذشت، به این ترس اجازه دادم تا آهسته آهسته بجوشد و بجوشد. آن را قبول کردم
و رفته رفته در راهی وارد شدم که می دانستم پایان آن پیروزی من است. اغلب به
یادداشتهای خودم که در آن روزها می نوشتم نگاه می کنم، یادداشتهایی که این روزها خواندن
آنها موجب قدرت و تشویق من می شوند و می توانم وضعیت را بهتر و از بالاتر نگاه کنم؛ چرا که
موجب شد تا رشد و پیشرفت خودم را به چشم ببینم.
و در عمل چه کردم؟
پس از پذیرش و اعتراف به ترس خودم، سعی کردم افکار منفی پراکنده در ذهن خودم را دنبال
کنم و وضعیت ناشی از برنده شدن در این میدان جنگ را برای خودم تصور کنم، در حالی که خنده
بزرگی بر روی صورت دارم. در واقع این را به عنوان هدف بزرگ خودم در نظر گرفتم، اما همچنان بر
روی اهداف کوچکتر برای کمک به رسیدن به آن هدف بزرگ متمرکز می شدم.
هر روز پس از
بیدار شدن مدیتیشن می کردم و در این حین به محیط های آرام و آرامش بخش مثل وزش نسیم
از میانه یک جنگل و برگ های سبز بر روی درختان تنومند و ریشه دار فکر می کردم. با خودم
تصور می کردم که در جنگل، روی زمین دراز کشیده ام و به به شاخه های درختانی نگاه
میکردم که با هر بار نفس کشیدن من تکان می خوردند و در همین حین با هر نفس افکار و
احساسات منفی را در بازدم از خودم بیرون می کردم.
با وجود آنکه رسیدن به یک نتیجه و فائق آمدن بر ترسهایم از هر چیزی برای من مهمتر بود، به
این نتیجه رسیدم که گاهی اجازه دادن به خودم برای ترسیدن از بعضی از چیزها لازم و ضروری
است. به این نتیجه رسیدم که هیچ راهی برای حذف کامل ترس از زندگی خودم وجود ندارد و
این احساس و هیجان راستین، در واقع احساس و هیجانی بود که موجب شکل گیری شخصیت
من می شد و آن چیزی را به من می آموخت که در بطن وجود خودم داشتم و البته اینکه چگونه
باید با دل و جرئت با مسائل برخورد کنم.
و کلام آخر . . .
گاهی در دل تاریک ترین آسمان ها، درخشان ترین ستاره ها خودشان را نشان داده و
میدرخشند. هرچند که هرگز نمی خواستم در چنین شرایطی قرار بگیرم، اما روبرو شدن با
تاریک ترین ترس ها، و پذیرش آنها، مواجه شدن با آنها و فائق آمدن بر آنها مرا قادر ساخت تا یاد
بگیرم، رشد کنم و حتی فناپذیر تر شوم. احساس ترس از آغاز با نوع بشر بوده و هست، اما به
شما اطمینان می دهم که فائق آمدن بر آن، حس قدرت، جرئت و غرور و افتخار می دهد.
تهیه شده در گروه تامین محتوا مدرسه موفقیت کار برای زندگی
محمد رضا گل آقایی
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.