خودفریبی فصل پنجم
مبنای رهبری موثر
پس از ده سال سابقه کار در یک شرکت حقوقی ، آن شرکت را ترک کردم تا پست مدیر داخلی کمپانی سیرا را بپذیرم.
زاگروم آن شرکت را خرید.
معامله ی پیچیده ای بود.زاگروم بیشتر حق اختراع و تحقیقات و غیره رو از سیرا خرید.
در آن زمان من در سیرا مدیر عملیات بودم ومن هم به عنوان بخشی از این معامله به کمپانی زاگروم منتقل شدم.
با توجه به سوابق و شناختم نسبت به تکنولوژی و مسیر اختراعاتی که در سیرا انجام گرفته بود، در زاگروم هم به عنوان یکی از افراد تیم اجرایی مشغول به کار شدم.در همان جلسه اول چندین تکلیف سنگین و مشکل به من محول شد که، می بایست طی دوهفته برای جلسه بعدی آماده می کردم.
تا شب قبل از جلسه تمامی تحقیقاتم بغیر از یکی آماده بود.دیروقت بود و من هم بسیار خسته. با توجه به اینکه تصور میکردم که اکثر پروژه هایم را به خوبی انجام داده ام ، آن تک تکلیف باقی مانده را که به نظرم هم مهم نمی آمد به جلسه بعدی موکول کردم.
در جلسه روز بعد، گزارشات را به همراه توصیه هایی و اطلاعات مهم که بدست آورده بودم ، در حضور جمع ارائه دادم.البته درباره یکی از تکالیفی که باقی مانده بود نیز گفتم و علتش را هم حجم سنگین و موانعی که بر سر راه بود ابراز کردم.
لو هوبرت که مدیر عامل کمپانی بود رو بطرف خانم کیت استنارد کرده و گفت برای جلسه آینده شما این تکلیف را انجام بدهید.
در طول جلسه من به فکر فرو رفته بودم.احساس خجالت،کوتاهی و کوچک بودن میکردم و فکر به اینکه آیا من به اینجا تعلق دارم و یا حتی اینکه اساسا من میخواهم که به اینجا تعلق داشته باشم.
پس از اتمام جلسه سعی کردم آرام از کنار همکاران گذشته و هرچه سریعتر خودم را به در خروجی برسانم.هنگام خروج در یک لحظه احساس کردم دست سنگینی بر روی شانه ام قرار گرفت.
لو هوبرت بود.لبخندی بر لب داشت و گفت:آیا اشکالی نداره که همراه من تا دفترت قدم بزنیم.گفتم نه هیچ اشکالی ندارد.اما در ذهنم همچنان از رفتاری که با من در جلسه کرده بود متحیر بودم.
وقتی به دفتر کار رسدیم قبل از اینکه بتوانم وارد دفتر شوم با هر دو دستش شانه های مرا گرفت و مستقیم در چشمانم نگاه کرد.گفت: باد ما خیلی خوشحالیم که به ما پیوستی ، تو مرد توانمند و خوبی هستی و یقینا برای تیم ما خیلی مفید خواهی بود.ولی میخواهم مطمئن باشم که دیگر هیچوقت مارا مایوس نخواهی کرد.
من در کمال نا باوری پرسیدم “واقعا این را گفت؟؟؟؟
“بله.”
“گفتم من با لو هیچ دشمنی ندارم ، ولی فکر میکنم با توجه به تمام تلاشی که کرده بودی آن برخوردش در آن جلسه کار زیاد صحیحی نبوده.فکر نمیکنی با این نوع برخورد و صحبتها میتوان خیلی از آدمها را فراری داد.”
باد ضمن تاکید گفت” درسته ، ولی یه چیزی رو میدونی؟برای من اینطوری بنظر نیامد.در آن لحظه و در مقابل لو من احساس توهین نکردم.حتی تا حدی برایم الهام بخش بود.بدون اختیار پاسخ دادم نه لو من دیگر شما را مایوس نخواهم کرد.
این روش لو همیشه موثر بود.حالا سوالی که از تو دارم این است که چرا این روش کار کرد؟
گفتم نمیدانم سوال خوبی بود.و ادامه دادم “شاید به واقع میدانستی که لو برایت اهمیت خاصی قائل است و احتمالا به همین دلیل احساس تهدید نکردی.
باد لبخدی زد و گفت: پس در واقع تو معتقدی که من درباره احساس لو نسبت به خودم آگاهی داشتم.
“بله من فکر میکنم به احتمال زیاد میتوانستی حدس بزنی.”
در مورد این سوال و جواب کمی به فکر فرو رفتم.به این فکر کردم که در برخورد با دیگران چه چیزهایی برای من مهم هستند.من در واقع در روابطتم و تعاملاتم با همکاران، آشنایان و یا حتی همسرم عکس العمل و رفتارم بر مبنای این بود که آنها من را چگونه میبینند و درباره ام چه تصوراتی دارند و گفتم بله بله منظورم همین است.اگر حس کنم که کسی فقط به فکر خودش است دیگر به چیزهایی که می گوید اهمیتی نمیدهم.
باد گفت:برخی از آدمها مثل لو این قدرت را دارند تا در دیگران از خودگذشتگی و تعهد ایجاد کنند.جالبست بگویم که اینها شاید حتی در نحوه گفتار و برخوردشان زیاد هم حرفه ای نباشند.مثلا زمان و فرصت آن را نداشته اند که در دوره هایی این فنون را آموزش ببینند اما این موضوع باعث نمی شود که انسانهایی موثر والهام بخش نباشند.این در گرانبها از نحوه بینش آنها سرچشمه میگیرد و نه صرفا از سمینارهای آموزشی.آنها با ایجاد انگیزه نتیجه ایجاد می کنند.
پایان فصل پنجم
منبع:کتاب خودفريبي-ترجمه: زاهد شيخ الاسلامي-پياده سازي و ويرايش: رامبد لطفي-خلاصه توسط مریم دریاگرد-تيم ترجمه مدرسه موفقيت
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.